مثنوی مناجات امیرمومنان على علیه السلام
شب به گوش آمدم از سوى حجاز ناله و صوت مناجات و نیاز
ناله اى کز دل پاکى خیزد حالت شوق و نشاط انگیزد
نغمه اى روح نشین جان پرور اندر آن سرّ حقیقت مضمر
ناله پرشور و صدا پرسوز است شب ز انوار تجلّى روز است
رهروى حاکم مُلک و ملکوت بنده اى واقف سرّ لاهوت
عاشقى مست ز صهباى وصال گشته با خالق خود گرم مقال
حمد مىگفت و ستایش مىکرد بر در دوست نیایش مىکرد
ناله نافذ سوزانى داشت حالت زار پریشانى داشت
تنش از بیم خدا لرزان بود نازنین دیده او گریان بود
یار، بى پرده تماشا مىکرد خلوت خاص تمنّا مىکرد
این چنین دُرّ حقایق مى سفت راز بر حضرت جانان مى گفت
اى که ذکر تو بُوَد اصل شفا نیست سرمایه من غیر رجا
از دَرَت کس نشود خائب باز پاکى از بُخل و نیاز و انباز
نعمتت هست فزون از احصا حق شکرت نتوان کرد ادا
یاد تو وِرد زبانم باشد حُبّ تو مونس جانم باشد
فخرم این بس که تو مولاى منى خالق و رازق و ملجاى منى
بر دَرَت خوار و حقیر آمده ام زار و محتاج و فقیر آمده ام
تویى آن خالق قهّار جلیل منم آن بنده مسکین و ذلیل
چه خوش است آن که به درگاه خدا بنده اى روى نهد بهر دعا
آن قدر عرض ادب کرد و نیاز که جهان گشت پر از سوز و گداز
زان مناجات، ملائک مبهوت دشت و صحرا همه جا بود سکوت
ناگهان گشت صدایش خاموش جلوه دوست نمودش مدهوش
مرغ حق ماند ز تسبیح و نوا من در اندیشه آن نغمه سرا
یارب این صوت مناجاتِ که بود؟ که ز من طاقت و آرام ربود؟
یارب این صوت روان بخش ز کیست؟ هاتفى گفت که این صوت على است
این مناجات على شیر خداست که از آن ولوله در ارض و سَماست
یکه تاز غزوات اسلام فاتح خیبر و احزاب لئام
یکه تاز غزوات اسلام «در گه نطق فرید ایّام
قهرمان اُحُد و بدر و حنین در گه قرب به قاب قوسین
حرب او قُرب علیّ اعلا یا که مصدوقه ای از أو ادنی
بود میدان حرابش محراب عزلت او ز حراب عین حراب
بی شماری خودی و بیگانه مدح کردند از آن فرزانه
در ثنایش سخنانی گفتند مدح کردند و چه دُرها سفتند
شاعری گفت که بود آن شه راد مجمع جمله صفات اضداد
خوی او رشک نسیم سحری گاه دل داری «خونین جگری»
گاه بنواختن افسرده یا یتیمی که پناهش مرده
یا که بی بال و پری را ز صفا بدهد زیر پر و بالش جا
چون که در کوخ فقیران باشد یکی از جمله آنان باشد
الغرض رأفت او گاه صفا نیست در حوصله فکرت ما
لطف آن می رسد از تن به روان شاد و آباد از آن کشور جان
کی نسیم سحری را شاید کی چنین لطف از او می آید
لطف او ظلّ عنایات خداست اندر آن نور الهی پیداست
این چنین مرد رحیمی در جنگ آب گردد ز غریوش دل سنگ
آن خطیبی که چو او دهر ندید گوش بخرد چو کلامش نشنید
روح جاوید ببخشد به جماد سخنش تا به ابد هست به یاد
بود در عصر رسول برحق سربه سر جمله سکوت مطلق
این ادب در بر آن مرشد کل بود مخصوص به مسترشد کل
پس علی مرکز اضداد آمد زین سبب والی اوتاد آمد
گوید این بنده علی را صفتی است و آن صفت واحد و خود موهبتی است
صفتش واحد و در جلوه جداست و آن صفت بندگی ذات خداست
چون که فانی بُوَد اندر واحد واحد و جمله جهان را واجد
روح او در کف خلاق وجود جمله ذرّات وجودش به سجود
این چکامه نبود شعر و خیال هست از شخص حقیقت تمثال
(حائری) او که چنین چامه سرود روی زیبای حقیقت بگشود»
این على بود که در بزم حضور هست چون موسى عمران در طور
شب رود چون که به خلوتگه راز به سوى دوست نماید پرواز
همه شب سوز و گدازى دارد با خدا راز و نیازى دارد
از رُخش نور خدا تابان است محو در معرفت جانان است
صاحب مکرمت و لطف عمیم مظهر رحمت یزدان رحیم
خود به سر وقت یتیمان مىرفت کلبه تنگ فقیران مىرفت
پرسش از حال ضعیفان مىکرد با همه رأفت و احسان مىکرد
نشد از معدلتش کس محروم خصم ظالم بُد و یار مظلوم
داشت مُلک دو جهان زیر نگین بُد غذایش نمک و نان جوین
آن که از ضربت ابن ملجم دون حق نما صورت او شد پُرخون
چهره عدل شد از ظلم نهان گشت ارکان هدایت ویران
کشته شد شیر خدا حبل متین کشته شد رهبر ارباب یقین
یا على! اى تو مُراد دل من حُبّ تو مایه آب و گِل من
الکن از مدح تو نطق مَلک است کمترین پایه قَدرت فلک است
نامه ام پر شده از جرم و گناه رو سیاهم به تو آورده پناه
به دَرَت آمده محتاج عطا «لطفى صافیت» اى بحر سخا
به وَلایت، دل محکم دارم پس چه باکى ز جهنّم دارم
بسته سنبل گیسوى توام فخرم این بس که سگ کوى توام
من نجف را به جهان نفروشم سر کویت به جِنان نفروشم
حَرَمت روضه رضوان من است دین و دنیاى من ایمان من است
ثبت دیدگاه